به خودم که نگاه می کنم متنفر می شوم...
می دانی چرا؟!
اگر بروم و در جایی مثل خانه خدا ، مثل حرم نبوی (ص) ، مثل بقیع ؛ با آنها عهد ببندم و آنجا از آنها کمک بگیرم برای عهدم... و بعد برگردم و کمی بعدتر شود و عهدم گسسته شود ... مرا چه می شود؟!
آنها کمک نکرده اند؟!... حاشا و کلا! پناه می برم به خدا از هر گونه فکر اینچنینی!
من برگشته ام...
تمام مسئله اینجاست...
می دانی یعنی چه...؟!
یعنی فراموش کرده ام...
می دانم که این نوعی نومیدی است... و از درگاه این ها نباید نومید شد...
اما خودم را که نمی توانم فریب بدهم...
من خطا کرده ام...
و عهد شکسته ام...
مهدی جان...
آقای من و مولای من... در این بی کسی و در این دور افتادگی بر من بتاب...
ببار بر من ای مهربان ترین هستی...
و می ترسم از بستن عهدی دوباره...
بیا مولا...
بیا...